ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

واکسن 18 ماهگی

  ١٠ مرداد ١٣٩١بود که واکسن ١٨ ماهگی را زدی.تا عصر حالت خوب بود.مامانا (مامان رعنا)هم اومده بودپیشمون .طبق معمول فقط زحمت واسش داریم.دوست داریم مامانا.مرسی.از عصر تب کردی و بی حال شدی.شب اول شب سختی بود.تب بالا بی حالی و بدتر از اون اینکه دوست داشتی راه بری و پاهای کوچوالوت درد می کرد و نمی تونستی درست راه بری.اونقدر پاهای کوچولوت درد می کرد که ایلیایی که حاضر نبود ثانیه ای داخل کالسکه بشینه خودش می گفت مامانی...دیدید...که البته منظور از دیدید همون کالسکه بود.مامانا هم بی نهایت اذیت شد تا صبح بالای سرت بیدار نشسته بود.بمیرم مامانی واسه این هم اذیت شدنت...روز دوم هم تا عصر بی حال بودی و تبت با مسکن کنترل می شد ولی را...
26 مهر 1391

سیب زمینی

ایلیای کوچکم عجیب هوس سیب زمینی کرده بود.بی وقفه پشت سرهم تکرار می کرد میم ممینی میم ممینی...یادم افتاد به اصطلاح انگار نوارش گیر کرده است.لبخندی زدم و چون خوب می دانستم که راه گریزی نیست از این هوس کودکانه...دست به چاقو شدم و با سرعت نور سیب زمینی های خلال شده را سرخ کردم.صدای سرخ شدن سیب زمینی ها در روغن اضافه شد به صدای دوست داشتنی ایلیایم.انگار سیب زمینی ها هم صدای سرخ شدنشان را با ریتم صدای ایلیایم هماهنگ می کردند.میم ممینی...میم ممینی. اماده می شوند.سیب زمینی ها را می گویم.تعدادی را توی بشقاب می گذارم و در میان هیاهوی ایلیا که می گوید داغه...داغه...سوس...سوس...صبر می کنم تا کمی خنک شوند و رو به ایلیایم می کنم و می گویم بیا ما...
26 مهر 1391
1